سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل احمق در دهانش و دهان حکیم در دلش است . [امام عسکری علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :19
بازدید دیروز :42
کل بازدید :82396
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/9/6
1:21 ص
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

ماجرا از خیلی وقت پیش ها شروع شد . اون روزی که پیامبر دست بابای ما رو برد بالا . شاید هم از خیلی دیر تر . از خلقت آسمون ها و زمین . از اون روز خدا تصمیم گرفت یه حال اساسی به ما داده باشه (تا شاید عوض اون بقول قدیمی ها جهنم یخی در بیاد!

حالا یکم نزدیک تره ماجرا از قبل تولد منه . وقتی تو سنندج زندگی می کردیم . یهو ز ی ی ی ی ن گ . حاج آقا اومدیم دیدنتون روز عید !
تنها کاری که مامان تونسته بکنه این بوده که رختخواب ها رو بچپونه تو اتاق و به خودش اعتماد بنفس بده . یه محله آدم اول صبح وقتی همه خوابن!!!
این ماجرا همینجوری اومد و امد . از لای در خونه های سنندج رد شد . تو کوچه بن بست ارومیه مون سرک کشید . تو محله ی چاقوکشای فردیسمون جهش ژنتیکی افزایش جمعی کرد . تو محله ی مثبت های فردیس منظم شد . حالا هم چند سالیه ماجرا تو خونه ی تهرانمون نفس می کشه . تو یه خونه ی اجاره ای قدیمی اما اندازه . با مهمون هایی که 60 تاشون اول صبح میان و با یه جی (همون داللی) عیدی شونو می گیرنو می رن و 100 تا مهمونی که ظهر میان و نهار و مراسم و عصر و نمی رن ! (فامیل پدری همه ساداتن اما همه خونه ی مان !)

امسال اما یکم جو گیر شدیم .  یه جلسه تشکیل شد و تقسیم کار و یکم همت با کلاس شدن کردیم . کارت دعون گرفتم از مهستان . کتاب و مسابقه . مهر جدید . بادکنک مخصوص غدیر (!). تغییر دکور خونه ...
تا الان که دارم می نویسم تقریبا همه کارا جز تزئین مردونه تموم شده . اونا هم به ___ . مردا مگه اصلا می فهمن تزئیناتو؟
برای اولین بار مامان و آقاجون برای من و مهدی کادو خریدن . واسه سید مهدی یه سوئیشرت و برای من یه دست لباس ورزشی .

اما ... این همه قسمت شیرین ماجرا نیست
تا حالا یه دختر چادری و با یه پسته هیزم دو برابر خودش در حال عبور تو یکی از خیابون های شهرک دیدید ؟!
باید بگم فرصت و از دست دادید .
امروز برای تمیزی حیاط فقط و فقط برای اینکه وقتی مردا دارن می رن دستشویی ویوو خوبی داشته باشن تمام هیزم های حیاط و یه پشته کردیم و من مامور بردنش شدم . تنها مشکل کار ترسم از بیرون پریدن چش کارگرای سر کوچه بود به خدا!
البته بعدش از حلقم در اومد . داشتم مسیر و با جارو تمیر میکردم (راهرو های جناب صاب خونه) که اول پسرشو بعد دخترشون بعد باباشون اومد و رد شد . تنها آرزوم این بود که زنگ و بزنم و از حاج خانوم بخوام تشریف بیارن و منظره رو از دست ندن ! بابا اخه من کلی تو ذهنم فکر می کنم دارم سعی می کنم وانمود کنم عین بچه های حضرت صاب خونه با کلاس و متشخصم !

خوابم میاد . می خوام برم و فردا زود بلند شم تا دستشوویی حیاط و تو مردونه بشورم ! همه بگید . کووووووزت . طیبه!

                                                                    عیدتون مبارک


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟